لبخند

ساخت وبلاگ

لبخند میزد.

و من به لبخندش فکر کردم، با لبخندش رفتم توی حیاط، وقتی فوتبال بازی میکرد، موقع دویدن و دنبال دوستانش کردن، موقع فرار کردن از دست بقیه، موقع سر و کول هم زدن. لبخندش رو میدیدم، میدیدم که میخنده وقتی به دو میره سمت بستنی فروشی که بعد مدرسه یه بستنی بخره.

لبخند میزد.

نه میتونه فوتبال بازی کنه، نه دنبال کسی کنه و از دست کسی در بره، نمیتونه به دو بره سمت بستنی فروشی، فکر نمیکنم دیگه بتونه در معنای بچه مدرسه ای توی سر و کله کسی بزنه.

لبخند میزد و سادگی لبخندش، عظمت روحش حتی اگر خودش خبر نداشته باشه چه روح بزرگی داره، بی آلایشی و امید و برق نگاهش و هرچیزی که این پسر ده دوازده ساله بود حقارت بی حد و حصر من رو به رخم میکشوند.

از پله ها بالا میرفتم که توی راهروی طبقه بالا دیدمش. دو تا عصا زیر بغلش زده بود و لی لی کنان با کمک یک معلم سمت کلاس میرفت. میرفت و لبخند میزد، یه لبخند شیرینِ عظیم.

یکی از پاهای پسر، از بالای قوزک قطع شده بود.

لبخند میزد!

شکارچی...
ما را در سایت شکارچی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ainsidemonster9 بازدید : 220 تاريخ : شنبه 18 اسفند 1397 ساعت: 0:12