آن روی سکه

ساخت وبلاگ

صدای صحبت کردن مادرم رو از اتاق بغلی میشنیدم، فکر میکردم با آقاجون ْ مادرجون حرف میزنه. حرف از MRI و دکتر و اینها بود. آماده بودم به محض قطع شدن تلفن برم بپرسم که چی شده؟ لازم نشد، مادرم اومد توی اتاق و خودش برام تعریف کرد چی شده. گفت:

دیروز رفته بودم دکتر یه زن جوون دهاتی، از اطراف اردبیل اومده بود دکتر. یه پسر هشت ماهه داشت عین ماه، تشنج کرده بود و فلج شده بود. دختره بنده خدا هیچ جا رو توی شهر بلد نبود ازش پرسیدم میری پیش کدوم دکتر دیدم جای خوبی نمیره بهش گفتم اینجا نرو، برو پیش دکتر ت، اون هم خیلی کارش خوبه هم با خدا و با انصافه. گفت بلد نیستم، شماره ام رو دادم بهش الان زنگ زده با هزار تا خجالت که بریم پیش اون دکتره، بهش گفتم تو اینجا غریبی تنهایی که نمیتونی، خودم هر کاری بتونم برات میکنم. کلی دعاش کردم گفتم ایشالا دامادی پسرت، حالا میخوام ببرش پیش دکتر ت.خیلی دعام کرد. پسرش رو ندیدی که، عین ماه شب چهارده. ایشالا به حق پنج تن، به پهلوی بریده زهرا پسرش زود خوب بشه، شفا بگیره. ایشالا علی اصغر شفاعتش رو کنه.

خُب! میخوام بگم ما ایرانی ها فقط آدمهای چهار پست قبل نیستیم، یه روی دیگه سکه هم داریم، اینم ماییم...

پ.ن 1: من رو هم جو گرفت به مامانم گفتم از طرف من یه چیزی در حد وُسعم (وُسعم رو بهش توضیح دادم) نذر کنه برای سلامتی بچه!

پ.ن 2: کامنتها رو اگه امشب جواب ندم، دیگه فردا جواب میدم!

شکارچی...
ما را در سایت شکارچی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ainsidemonster9 بازدید : 228 تاريخ : شنبه 18 اسفند 1397 ساعت: 0:12