یک سال و چند روز بعد...

ساخت وبلاگ

دو بار سایه ی مرگ را حس کردم، یک بار دبیرستانی بودم و در کوچه ای برای خودم میرفتم، میله هایی از آسمان بارید... میله هایی از دست کارگری بی حواس، صاف آمد و دقیقا از جلوی بینی من رد شد و در دو سانتیمتری کفشم عمود به زمین خورد، جرنگِ صدای میله ها در برخورد با آسفالت خیابان برق از سرم پراند، از همان نوجوانی دلخوش تر از این بودم که وقتی زنده ام غصه ی "اگر میمردم چه میشد" را بخورم، لبخندی به کارگرها زدم و گذشتم. بار دوم آن دفعه ای بود که یک عمل سرپایی من را جایی بُرد که با توجه به شرایط خاصِ آن روزهایم ممکن بود برم نگرداند، یک بار اینجا نوشته بودم از این درد، که چون درد است یادآوریش نمیکنم!

اما...

تنها و تنها یک بار با مرگ رو در رو شدم، یک بار با مرگ گلاویز شدم و تنها یک بار نفوذ مرگ را در رگهایم حس کردم، تنها یک بار ناامید شدم و تنها یک بار مرگ خون را در رگهایم منجمد کرد، آن بار هم همان ماجرای غرق شدنی است که قبلا حرفش را زده بودم، شمال بودم، شنا هم نمیدانم و خب ... مرگ از رگ گردن به من نزدیک تر بود!

می دانید، من از آنهایی بودم که مرگ را دوست داشتم ، از آنهایی که ترجیح میدادند بمیرند، و خدا میداند که این ادا نبود، قبول دارم که شاید ضعیف بودم اما ادا نبود، اگر میخواستم واقعا میخواستم و هیچگاه در باب جالبی مرگ برای کسانی که علاقه ای ندارند سخنرانی های روشنفکر نمایانه نمیکردم!!! دوستش داشتم و میخواستم داشته باشمش... میخواستم! یک سال و چند روز از تاریخ غرق شدنم در دریا میگذرد، از آن لحظه هر چقدر میگُذرد بیشتر حس میکنم که چقدر زندگی را دوست دارم، چقدر نمیخواهم بمیرم، و چقدر از مرگ میترسم!

میدانید؟ نه شما نمیدانید! شما مرگ را تجربه نکرده اید، کسانی که مرگ را تجربه کرده اند ولی هنوز زنده اند میدانند، جان به شدت شیرین تر از آن است که نخواهیدش، در موقعیتش که باشید، تازه میفهمید! لطفاً ... لطفا مرگ را دوست نداشته باشید... این وصال، وصال شمع است و پروانه، همه ی شما فرصت من را ندارید که بفهمید اشتباه میکردید...

پ.ن: کوبنده ترین شروع رمانی که خواندم این بود:

"و مَن مُردم" در سیاحت غرب!

شکارچی...
ما را در سایت شکارچی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ainsidemonster9 بازدید : 180 تاريخ : يکشنبه 4 مهر 1395 ساعت: 14:54