عزت نفس

ساخت وبلاگ

دختر بچه ده دوازده ساله ی چادری خیلی بانمک و خانوم، وارد واگن شد، چسب های زخمش رو درآورد و شروع کرد به گفتن اینکه "آقایون خانوما چسب زخم نمیخواید که وقتی ... شد منت کسی رو ... یه بسته فقط ... تومن". صداش توی آهنگی که گوش میدادم گم می‌شد، آهنگ رو قطع کردم ... "گفتی چند؟" گفت "دو تومن" ازش یه بسته خواستم، داد بهم و رفت ته واگن، یه مرد دیگه جلوش دو تومن گرفت و گفت "چسب نمیخوام"... دختر بچه ده دوازده ساله ی چادری خیلی بانمک و خانوم گفت "پولتو نمیخوام اگه چسب نمیخوای" بحث با نمکی بینشون شد، از مرد اصرار و از دختر بچه ده دوازده ساله ی چادری خیلی بانمک و خانوم انکار! آخرش مرد پول رو گذاشت تو جعبه ی دختر و دختر هم چسب رو گرفت جلوش و گفت "نگیریش میذارم همینجا رو صندلی"، مرد نگرفت و اون هم چسب رو گذاشت روی صندلی و اومد سمت من، دو هزار تومن رو که از کیفم درآورده بودم دادم بهش و گفتم "آفرین". همینجوری که رد میشد یه لبخند خوشگل مهمونم کرد و رفت. آهنگ رو پلی کردم و سر برگردوندم طرف مرد، روی صندلی نشسته بود، توی دستش گوشی موبایل بود و یه بسته چسب زخم...

نمیدونم چرا، ولی مطمئنم دختر بچه ده دوازده ساله ی چادری خیلی بانمک و خانوم روزه بود...

شکارچی...
ما را در سایت شکارچی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ainsidemonster9 بازدید : 147 تاريخ : دوشنبه 22 خرداد 1396 ساعت: 6:53