جمعه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۳۹ ق.ظ
یک بار دیگه، بچه بودم! البته این بار رو دقیق یادمه، تابستون سال 76 بود و من نُه ساله بودم. یادمه با مادرم سوار این مینی بوس مکعبی فیاتهای آذری-ستارخان شدیم، رفتم بالا و دستم رو به چارچوب در گرفته بودم، یهو مادرم گفت به به حمید آقا! راننده شوهر خاله ام بود، من هم محو همین بودم که ... شترق!!! یه بنده خدایی در رو با تمام شدت روی دست من بست! اینقدر گریه کردم که از حال رفتم، وسط مینی بوس به اون کوچیکی و شلوغی رو خالی کرده بودن و من نشسته بودم زمین و خون گریه میکردم، حمید آقا از توی گالنش آب ریخته بود و مادرم قربون صدقه ام میرفت و آرومم میکرد... نتیجه اینکه ناخن انگشت اشاره یا شست دست راستم منفجر شد! ترکید، مُرد، شده بود بنفش، ارغوانی، حسن روحانی اصلا!!!
ناخنم ترکیده بود و ترکیده موند، از یکی دو روز بعدش ناخن تازه زیرش در میاد اما ناخن من هنوز به قوت سرجاش محکم بود. بابام از یه روزی به بعد گیر داده بود بکَنش بذار ناخنت راحت رشد کنه، ناخُنهای پای خودشم که از یادگارهای جبهه اش بود همین برنامه رو داشت، خودش همه چیز رو ضدعفونی میکرد و ناخن مرده رو با زور از جا میکند، قاعدتا منِ نُه ساله اصلا از این کارها نمیکردم، از اون اصرار و از من انکار، آخرین تیر ترکشش این بود که "اگه ناخنت رو بکَنی برات میکرو میخرم"، این میکرو در کنار سگا زمان ما ارج و قُربش از پی اس فور و ایکس باکس وان هم بیشتر بود! وسوسه کننده بود، خیلی زیاد! قارچ خور، کونترا، شکار مرغابی... اما هنوزم برام سخت بود، اصرار کرد، خیلی اصرار کرد، میکرو هر لحظه پر رنگ تر میشُد و منِ بچه هم دو دو تا چهار تام این بود که میرزه به دردش. خلاصه بابام یه گوله دستمال کاغذی آورد و پیچید دور انگشتم... آروم ناخن رو بلند کرد، اولین تیکه ی ناخن که از اولین قسمت بافت جدا شد درد پیچید توی تمام تنم، هق هقم رفت هوا، اشک گوله گوله از چشمام میریخت پایین، پاهام رو میکوبیدم زمین و درد میکشیدم، خونهای مُرده رو دیدم که از گوشه ی ناخنم میزنن بیرون، به خودم میپیچیدم و اشک میریختم و هق هق میکردم، اما من میکروم رو میخواستم، اون حق من بود، همینجور ناخن بیشتر جدا میشد و اشکهای من بیشتر... خودم رو نمیدیدم اما میدونم که لبهام کبود بود، موندن دست لای در مینی بوس یه چیز لحظه ای بود و این درد ممتد، ناله و گریه میکردم و داد میزدم، آخرهاش بود، دیگه وقت پشیمونی نداشتم کما اینکه پشیمون هم نبودم ... بالاخره وسط بغض و گوله های اشک و آه و "هیچی نمونده"های بابام ناخنم کنده شد ... من بُردم، بُرده بودم، من تونستم! دردی که کشیدم چند برابر ظرفیتم بود اما میرزید، به میکرو میرزید!
این میکرو همون میکرویی بود که هر روز ساعتها جلوی مغازه نگاهش میکردم، همون میکرویی که هر روز قیمتش رو میپرسیدم و مغازه دار با اوقات تلخی میگفت "ده هزار تومن" همون میکرویی که میدونستم فیلم یه لبه اش 1500 تومنه و چهار لبه اش 2000 تومن، من باید صاحب اون میکرو میشدم اما بابام اون میکرو رو برام نخرید! عادت داشتم البته، بابای من زیاد قولهایی میداد که قرار نبود بهشون عمل کنه...
- ۹۶/۰۳/۲۶