داستان یک عصر منحصر به فرد تابستانی که نام درخوری برایش نیافتم!

ساخت وبلاگ

همین که پای لعنتی اش را داخل واگن لعنتی تر گذاشت فهمیدم که آبمان توی یک جوی نخواهد رفت. آنچنان جلوی در واگن مترو؛ ورودی مقدس و افلاطونی من که باید جلوی خروجی پله برقی دار مناسب هم باشد؛ خواست خودش را کنار من جا کند که شستم، یا یکی دیگر از انگشتانم، خبردار شد که اتفاقی در راه است، وای خدا! در معبد مقدس من! خدا خودش میداند که من چقدر روی این مکعب برقی زیر زمینی وسواس و تعصب دارم. معلوم بود که در آینده ای نزدیک یا دور کلاهمان توی هم می‌رود. کتابی دست من بود و میخواندمش. جوری دورخیز کرده بود و برای پرش از بیرون مترو گرم می‌کرد انگار مسابقات المپیکی است که جایزه بردش مدال طلا و جایره باختش سقوط به دوزخ سُفلا است؛ ولی نمیدانست رقیب قدرش، راهب مترویی برای خودش در همین واگن ها و پله ها و راهروها هر هفته و هر روز المپیک و دوزخ را با هم به سخره می‌گیرد. در واگن که باز شد؛ و من همینطور سرم توی کتاب بود مثلا؛ با سرعت معمولم به سمت پله برقی راه افتادم ، سرعتش را که دیدم، البته من که سرم توی کتاب بود، همینطور به سرعتم اضافه کردم، او نه تنها معبد مترویی مرا در هم ریخته بود که بلکه نیت داشت در اجرای مراسم آیینی من هم خلل وارد کند، نفر اول که رسیدم روی پله برقی، به سمت ناکجا آباد، یک جایی آن بالای پله برقی بین سقف و تابلوها، لبخندی فاتحانه زدم. مست از پیروزی بودم؛ و باید شاهد باشید که نگارنده ی مست آنچنان اخمی بر صورت داشت که اگر عابری از سمت مقابل نگاهش میکرد،یا بیایید ادای راوی بودن در نیاوریم، نگاهم میکرد، یکی از سه حدس اولش در مورد وضع من، بازگشت از نبردی تلخ فرجام بود و دو حدس دیگرش مرگ عزیزان و خواندن زورکی کتابی از مصطفی مستور؛ که ناگهان دشمن بی اخلاق از روی پله های برقی دو تا یکی گذشت و از کنارم عبور کرد. او، آن پلید چموش بد طالع، پیروزی ام را در هم شکست و قاعده ی بازی را خراب کرد؛ و خدا باید شاهد باشد که اگر روزی باز کسی قاعده ی بازی خودساخته ی مرا که میدانم میداند و بازی‌اش کرده است خراب کند، من هم جدی جدی خرابش میکنم، فقط ای کاش همین خدایی که الان داریم اینهمه شاهدش میگیریم و ازش تقاضای دادرسی و ویدئوچک داریم در آن تاریخ فرضی خودش  این قیدهای مسخره ی اجتماعی را از هم بگسلاند که من راحت خرابش کنم؛ او پس از لوث کردن فتح الفتوحم از میدان دید من، و میدان توجهم، و اگر میدانهای دیگری داشتم از آن میدانها هم، خارج شد.

بعد من؛ که طبیعتا رنگی قهوه ای بر سر تا پای دستاوردهای مترویی‌ام زده شده بود سلانه سلانه و همانطور که کتاب میخواندم به سمت بیرون حرکت میکردم، آن آخرهای فکرم حواسم پیش یک نخ سیگاری بود که در ته پاکت حضور دارد؛ و خب کشیدن سیگار هم رسوم خلل ناپذیر خودش را دارد که باید به موقعش فراهمش کرد؛ رسیدم به مغازه ی مترو، از همین سوپرمارکت هایی که خیلی غمگین صرفاً در یک گوشه ی خالی حضور دارند؛ این جا را استثنائاً مسابقه ای نداشتم چون حقیقتا خرید کردنم از این مغازه یکی از بزرگترین خیانتهای آیینی من به مناسک سیگار کشیدن بود، و به خاطر این گناه نابخشودنی ممنون از تو مسافرِ رقیب پلید! از پسرک پرسیدم که "دلستر تلخ داری؟" و او جواب داد "یکی دارم، شاید برده باشن!" خندیدم؛ و چقدر ذوق داشتم که دارم یکی از شوخی های کلامی جذابم را رو می‌کنم؛ و گفتم "اگر داشتی، چرا میگی داری؟"؛ و سرمستانه خنده ام را ادامه دادم؛ پسر هم خندید؛ که باعث شد در جا بشود  محبوب ترین انسان روز برای من، مرهم زخمهای التیام نیافته ی مسابقات المپیک درون متروییِ ویران شده، مسیح از معراج برگشته ی نوجوان من، و البته همین جا باید بدانید که نگارنده هرگونه علاقه با ریشه های فرویدی به پسران نوجوان را شدیدا تکذیب می‌کند؛ گفت که "نمیدونم! نگاه کنید شاید باشه" البته قبل از دستور واضح و بدیهی اش؛ که اگر بهترین آدم روز برای من نبود حتما به رویش می آوردم؛ من شخصا عملیات کنکاش را آغاز کرده و با موفقیت به پایان رسانده بودم. بطری را سمتش گرفتم و گفتم "پیچی نیست، بازش کن لطفا" و بعد کتابم را؛ با وسواسی خاص، جوری که نه عطف خم شود نه لبه ها نه کاغذ ها و نه هیچ جایی تا بخورد؛ روی پیشخوان گذاشتم، حساب کردم، دلستر را گرفتم و از مغازه خارج شدم، چند قدم که رفتم یادم افتاد که کتابم را همانجوری در آن حالت مقدس روی پیشخوان جا گذاشته ام، اصولا بر خلاف روزگاران دور که هیچ چیز را هیچوقت فراموش نمیکردم، مدت مدیدی است که همیشه همه چیز یادم می رود؛ یک بار حتی بعد از رسیدن به محل کار فهمیدم که خودم را در خانه جا گذاشته ام، کور شَوم اگر دروغ بگویم! برگشتم کتابم را برداشتم و رفتم سمت خروجی، روی پله برقی خروجی سیگار را روی لبم گذاشتم و همزمان جوری موضع گرفته بودم که نکند کسی از پشت سرم بیاید و دو تا یکی پله ها را رد کند، نه دیگر! این بار سد محکمی به نام من وجود داشت! اینجا باید به عنوان راوی اضافه کنم که میدانم خیلی سخت است تحمل اینهمه جزییات و جملات معترضه و از اتمسفری که در حال حاضر اطرفم حس میکنم واضح است که این جزییات صدای اعتراض شما را هم در آورده است، اما باید بدانید که به هر حال من راوی هستم و خب شما داستان من را میخوانید، یعنی اینقدری تحمل کرده اید که تا اینجا رسیده اید و حالا میخوانید که راوی داستان در مورد جزییات بی نهایتی که به کار میبرد به شما توضیح میدهد، همین یعنی اگر تا اینجا را خوانده اید پس با این جزییات هم کنار آمده اید و من وظیفه‌ی اخلاقی خودم میدانم به شما بشارت یا خبر یا هشدار و یا زنها بدهم که تا آخر داستان همین بساط را داریم، یا شما تا اینجا را نخوانده اید که اصلا من دلیلی نمیبینم بخواهم به شما توضیح بدهم، چون منطق حضور نداشتن شما در این سطور خودش در واقع نقض غرضی است بر لزوم توضیح. در واقع علاوه بر این موضوع که خواستم با توضیح دادن در مورد جزییات، باز هم جزییات ذهنم را روی کاغذ بیاورم، هدف دومم از این توضیحات ایجاد فضای مثلا دمُکراتیک، خاکی و متواضعانه؛ و خدا می‌داند کاملا دروغین و نمایشی؛ بود و بس! رفتم گوشه ی بیرونِ ایستگاه مترو؛ چه ترکیب غریبی، گوشه‌ی بیرون (یکی دیگر از همان جزییاتی که دوستش دارید!)؛ سیگارم را با فندکم؛ که نام مشخصی دارد و نامش را بنا به ملاحظاتی که در این مقال نمیگنجد نمیتوانم بگویم؛ روشن کردم. گفتم در این مقال نمیگنجد! ببینید حتی جزییاتی هم هست که من معتقدم در این مقال نمیگنجد و زحمتش را از سر شما کم میکنم، حتی اگر به بهانه ی مقالی دو کلمه ای که نمی‌گنجد، دو سطر کامل از مقال دیگری صحبت کنم و بگنجد! سیگارم را که با دلستر مزه مزه میکردم؛ یعنی نه که سیگار را مزه مزه کنم، سیگار را میکشیدم و دلستر را مزه مزه میکردم؛ جوانک دیگری آن نزدیکی ها وظیفه ی خوردن بادام زمینی بسته بندی شده را به اساطیری ترین شکل ممکن؛ همان شکل غیر قابل باوری که در آن پسرهای مو فرفری ته ریش قشنگ تبلیغاتِ همین محصول آن را میخورند؛ می‌خورد. حس کردم مسابقه ی دیگری آغاز شده بنابراین تلاش خودم را برای اول ترک کردن گوشه ی بیرون مترو شروع کردم، البته پسرک هم خوردن آن چهار عدد بادام زمینی را زیادی طول و تفصیل می‌داد اما آخرهای کار بودم که حس کردم این جوان با سبکی مانند "هایله گیبر سیلاسی"؛ و اگر ایشان را نمیشناسید دونده ی افسانه ای ماراتُن؛ آخرهای مسابقه را آنچنان جدی میگیرد  که نفر اول هر لحظه بیشتر پی می‌بَرَد "اجسام از آنچه که در آینه می‌بیند به او نزدیکترند". آمدم سیگارم را خاموش کنم و بروم که ناگاه از جایش بلند شد، آماده می‌شدم برای دومین شکست پیاپی خودم؛ البته اولی را بُردم اما رقیبم قاعده را رعایت نکرد؛ مویه کنم که دیدم جوانک تازه سیگاری گیراند و رفت گوشه ی بیرون‌تر از گوشه ی بیرون من و مشغولش شُد. من هم؛ صدایش را در نیاورید، خیلی متقلبانه؛ بُرد خودم را اعلام کرده و به سمت خانه راه افتادم.

همین جا از همه ی خوانندگانم تشکری مبسوط دارم که تا اینجا من را همراهی کرده اند، راستش را بگویم اگر راوی ای به این حد متکبر داستانی را برای من تعریف کند، قطعا پای داستانش نخواهم ماند، شاید دلیل اینکه شما مانده اید و من نمی‌مانم همین باشد که شما چنین تکبری ندارید و منِ راویِ دانای مطلق چرا! و چون من خودم یک پا راویِ دانای مطلق هستم حضور یک عدد راویِ دانای مطلقِ دیگر را بر نمیتابم. به هر حال اینجا و قبل از تمام کردن داستان لازم است از شما؛ که خدا میداند چقدر دوستتان دارم؛ تشکر کنم. و حالا چون تشکر را یک پاراگراف جدا کرده ام؛ و به این دلیل اصلی تر که پاراگراف قبلی خیلی خیلی غول بود؛ برای ادامه ی ماجرا باید به پاراگراف بعدی برویم.

این هم از پاراگراف بعدی! در مسیر خانه یک مسابقه ای را با خودم شروع کردم؛ چون مهم اصالت مسابقه است نه داشتن رقیبی برای مسابقه دادن؛ که باید کتاب را به صفحه ی مقدس 145 برسانم، حالا اینکه چرا صفحه ی 145 مقدس شده تنها دلیلش این است که من راوی هستم، تکبر و تبختری مثال زدنی هم دارم، چیزی که در سرتاسر این روایت بوی تعفنش را همه‌تان احساس کرده اید، و بنابراین مِیلی نیم نارسیستی نیم سادمازوخیستی به جلوه گری ادبی و نمایاندن قدرتم هم دارم، و به همه ی این دلایل تصمیم گرفتم با فتوایی متقن و غیرقابل برگشت صفحه ی 145 را تقدیس کنم. سر کوچه‌مان بودم که به این صفحه رسیدم؛ می‌دانید خواندن کتاب در پیاده رو خیلی سخت است چون باید حواستان را به همه جا بگذارید، بنابراین مجبور شدم هر جمله را چندین و چندبار بخوانم؛ پس از تمام شدن ماموریتِ رسیدن به ظهور 145 قُدسی، کتاب را با اطواری مثال زدنی، همانطور که از یک راوی متکبر و متفرعن بر می‌آید، بستم، آن را در دستانم نگاه داشتم و همچون چنگیز مغول بر دروازه های نیشابور؛ بلاتشبیه البته؛ روبروی در ایستادم؛ جزییاتی روشن و غیرضروری که بسیار پر طمطراق ادایش کردم؛ کلید را انداختم؛ یکی از آخرین بدیهیاتی که می‌توانم به صورت جزئی رویش مانور بدهم؛ در را باز کردم؛ باز هم یکی دیگر از آخرین ها؛ و وارد خانه شدم؛ و اینکه وارد خانه شدم آخرین مسئله ی جزیی‌ای بود که به آن پرداختم. اما حالا که فکر میکنم بر اساس آن طرح داستانی به درد نخوری که در ته ذهنم داشتم قرار بود داستان را با "وارد خانه شدم" تمام کنم، که این پایان را فدای علاقه وافرم به جزییات بحث کردم. و حالا که کار به اینجا رسید در همین لحظه ابتدا به عنوان راوی از شما بابت این مسئله عذر میخواهم؛ معذرت! دوم آنکه همین جا با شما خداحافظی می‌کنم؛ خدانگهدار! و سوم اینکه برای چند ثانیه هم که شده؛ حتی در حد همین چند ثانیه ی آخر؛ حضور خودنمایانه و زننده ام در سرتاسر متن را تمام میکنم و مانند یک راوی کلاسیک آرام و متین، روایتم را با کوتاه ترین پاراگراف این داستان؛ در حد نیم خط؛ به پایان می‌رسانم.

روبروی درایستادم، کلید را انداختم، در فلزی را باز کردم و وارد خانه شدم.

پایان

پ.ن: برای "بادی" نویسنده ی با قریحه، طناز، وراج، پرحرف و دوست داشتنی و ترسوی خانواده ی " گِلَس" که شوق نوشتن را دوباره در سرم انداخت.

شکارچی...
ما را در سایت شکارچی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ainsidemonster9 بازدید : 170 تاريخ : چهارشنبه 11 مرداد 1396 ساعت: 23:00