صالح، نه اصلح!

ساخت وبلاگ

من از اتفاقاتی که نمیتوانم کنترلشان کنم متنفرم.

پیراهن آبی چهارخانه شیکم را میپوشم، برخلاف همیشه این بار مهم نیست که زیرش چه پوشیده ام، روی همان تی شرت خودم تنم میکنم، اصلاً یقه ی گرد طوسی و سبز تی شرت از زیر پیراهن معلوم باشد! خداحافظی میکنم و از در بیرون می آیم. روز خوبی برای دیدن آدمهای مسخره نیست، بنابراین وقتی داخل ایستگاه مترو او را میبینم، یا حداقل اویی را که فکر میکنم میبینم، نگاهی میکنم و رد میشوم، او هم همینطور رفتار میکند. انگار نه انگار که همدیگر را میشناسیم. از اینکه در نادیده گرفتن هم توافق داریم خوشم آمد. مدتی که در مترو نشسته ام از توی گوشی یک فایل متنی میخوانم، همینطوری، با اینکه میدانم به دردم نمیخورد. از ایستگاه مقصد که بیرون می آیم یکی از این ماالشعیرهای تلخ قدیمی میخرم و یک نخ سیگار روشن میکنم، سیگارم را که کشیدم راه میفتم سمت هسته ی گزینش.

ساعت نُه و نیم صبح است که رسیده ام آنجا. به من گفته بودند ساعت ده بیا. بهشان اعلام میکنم و آن آقای مسئول سبزه با ریش های تُنک کم پشت میگوید صدایت میکنم. آن آقایی که پشت میز دفتر دبیر خانه نشسته بسیار آرام است، دوست دارم بروم پیشَش و بخواهم همینجوری برایم از هر چیزی میخواهد بگوید، فقط حرف بزند. او همه ی چیزی است که من نیستم، آرام، بی صدا و آهسته. صدالبته که نمیروم. یک نفر قبل من و یک نفر بعد من نوبت دارند، یک نفر هم وقتی آمدم رفت داخل. دو نفر هم این سمت یک امتحانی میدهند. یک امتحانی که قرار است آنها را از وضعیت پیمانی به وضعیت استخدامی تبدیل کند، سوالات امتحانات هم توسط آیت الله مظاهری و مرتضی مطهری تهیه شده!

یک نفر از طبقه بالا می آید، اینها که اینجا هستند همه کُردند، همه جز من. به آن کرد طبقه بالا گفته اند درست نماز نمیخواند، نماز را سبک میگیرد، به یک نفر دیگر هم گفتند که تحقیق کرده اند و متوجه شده اند خوب روزه نمیگیرد. من البته نفهمیدم کیفیت روزه ها را چطور محاسبه کرده اند. الان ساعت نزدیک یازده است، من قرار بود ساعت ده مصاحبه داشته باشم و با این حال حتی آن کسی که قرارش ساعت نه و نیم بود وارد نشده. گوشی ام را از جیبم در می آورم و خلاصه بازی بارسلونا و رئال را میبینم. این روزها حالم که خیلی بد است خلاصه بازی جواب میدهد، هنوز هم مرا مشغول نگه میدارد و لبخند به لبانم می آورد.

اذان را میگویند، پدر یکی از همین کُردها به ما میگوید محض نمایشگری هم که شده برویم نماز بخوانیم، میرویم و ریا میکنیم. نماز عصر را قاطی مسئولین گزینش و به صورت جماعت میخوانم تا قشنگ و درست و حسابی ریا را به حد اعلا رسانده باشم. آخرش هم با انگشتانم از یک تا صد میشمارم و لبم را تکان میدهم که یعنی دارم تسبیحات حضرت زهرا میخوانم.

برمیگردیم پایین، ساعت دوازده و نیم است و بالاخره پیمانی به رسمیِ دوم آنجا را ترک میکند. نوبت این دوستمان میشود که ساعت نه و نیم قرار داشت. میرود داخل و چند دقیقه بعد با صورتی به رنگ گچ برمیگردد. میگوید به او گفته اند که نتایج تحقیقاتشان نشان میدهد او اصلاً نماز نمیخواند! بعد نوبت من میشود. داخل میروم.

آن آقای ریش تُنک قبل از نشستن فُرم عدم قبولی در گزینش عمومی را به دستم میدهد، میپرسم دلیلش چیست و میگوید توضیح میدهد. بعد میگوید:

- شما صلاحیت عمومی را به دست آورده ای، اما در موارد خاص به حدنصاب نرسیده ای. در واقع تو صالحی، اصلح نیستی!

خون خونم را میخورد، میپرسم یعنی چی؟ میگویم واقعاً نظرشان نماز جمعه نرفتن است یا کارت بسیج؟ اعلام میکنم رهبر ایران سالی یک بار به نماز جمعه میرود. میگویم میتوانستم از سپاه و بسیج نامه های پر و پیمان بیاورم، اشاره میکنم پدرم جوری تربیتم نکرده که نان حرام سر سفره ببرم و بابت شغل دروغ نمیگویم. بعد ایشان میگوید که خیر! مسائل علمی هم هستند، میگویم بنده صلاحیت علمی تایید شده دارم که به اینجا رسیدم، میفرمایند نه دوباره بررسی میشوی! ادامه میدهد که یک نفر با دکترا از شما محق تر است، و من این بار میگویم من یک برابر ظرفیت جذب شده ام و کسی جای مرا نمیگیرد، میگوید اینطور نیست، میگویم چرا همینطور است! درواقع به شدت تاکید میکنم همینطور است! من هیچگاه نتوانستم در برابر این حرفها سر خم کنم، انگار گزینه اش در تنظیماتم تیک نخورده و علاوه بر این غیرفعال هم هست. کم کم صدایم بالا میرود، از اینهمه پادرهوایی گلایه میکنم، میگوید به من ربطی ندارد، میگوید ربطی به اینجا ندارد، هرچه میخواهم به آقای گزینشِ ریش تُنک بقبولانم ربط دارد گوش نمیدهد. آخر اوقات او هم تلخ میشود. میگوید اصلاً شما با این اخلاق نمیتوانی معلم بشوی، میگویم شما در جایگاه قضاوت کردن اخلاق من نیستی! میگوید اتفاقاً من هستم! با تاکید بیشتری میگویم نه نیستید! شما من را نمیشناسی و چیزی از من نمیدانی! مسائل بالا میگیرد، توضیح میدهد، در واقع مجبورش میکنم توضیح دهد، میگویم روی منشورتان زده شفافیت، منشور را از دیوار بکنم بیاورم؟ تاکید میکنم هرچیزی که هست را مصداقی نام ببرد و از حرفهای کلی - صدمن یک غاز - دوری کند! همان بود که میگفتم، خواندن قرآن، نماز جمعه، فعالیت انقلابی! بعد چون فکر میکنم تمام شده وسایلم را برمیدارم که بروم، دیگر به او برمیخورد، چون گویا هنوز تمام نشده! میپرسد اعتراض نداری؟ میگویم چرا و او ادامه میدهد که پس کجا؟ من هم میپرسم مگر تمام نشد؟ باور نمیکند که فکر میکردم تمام شده باشد! ولی خب من واقعا فکر میکردم در آن تنش شدید همه چیز تمام شده. بعد یک نفری آمد داخل و برگشت، این فضای تنفس خیلی به کار آمد، کمی آرام شدم و به او گفتم که شرایط درستی ندارم، سی ساله، بیکار و بی پولم، این شغل را احتیاج دارم و در حال از دست دادنش هستم، چندین بار تاکید کردم - و واقعاً نیتم همین بود - که نمیخوام اینها را تاثیر دهد، فقط میگویم که فکر نکند الکی عصبانی هستم، میگویم که بداند تحت فشارم، به او میگویم از جمعه که خبردار شدم وضعیتم "در دست بررسی" است درست نخوابیده ام، به او گفتم دوست دارم ازدواج کنم و شغلم را میخواهم، خیلی صادقانه به او گفتم من نابود شدن یک زندگی را میبینم و کاری نمیتوانم بکنم، معلوم است عصبانی میشوم. بعد او هم کمی آرام شد و راهنماییم کرد چه چیزی را در متن تجدید نظر بنویسم. کارهای اداری را کردم و بعد یک بار دیگر از آن آقای ریش تُنک بابت اینکه عصبانی شدم عذر خواستم، عذر خواستم چون رفتار من بسیار تهاجمی بود. حرف زور را که نشنیدم هیچ، محاکمه اش هم کردم! آخرش برگه را تحویل آقای دبیرخانه دادم و به او گفتم آرامشش بی نظیر است. و بعد وقتی که به نفر بعد از من هم گفته شده بود اهل نماز نیست آنجا را ترک کردم.

بیرون که آمدم هدفونم را به گوشم گذاشتم. حالا خیلی بیشتر از قبل مطمئنم قبول نمیشوم، ناراحتم، اما خیلی کمتر از قبل. سرنوشت را قبول کرده ام و انگار همانجا که گفتم شما در جایگاه قضاوت کردن اخلاق من نیستی تمام خشمم را خالی کردم. تمام عصبانیتم را، حالا شرمنده خودم نیستم. حتی اگر در متن تجدید نظر سعی کرده باشم موافقتشان را جلب کنم باز هم شرمنده خودم نیستم!

جلوی مترو سیگار و ما الشعیر را میکشم و میخورم. مردی به نام اُوِه را از کیفم در میاورم و در ایستگاه میخوانم. وقتی داخل واگن ایستاده کتاب میخوانم زیادی به اُوِه احساس نزدیکی میکنم، بنابراین طی پنج شش صفحه خواندن و در ملا عام سه بار بغض میکنم. بیرون که می آیم کتاب را جمع نمیکنم، اهمیتی ندارد. این هم یک چیزی مثل یقه تی شرت که زیرِ پیراهنم دیده میشود. به درک! تا دم در ورودی کتاب میخوانم و بعد وارد خانه میشوم.

وقتی به خانه میرسم به یک نفر پیام میدهم و میگویم "گفتند تو صالحی، اصلح نیستی". اتاقم از دو سه روز پیش به هم ریخته است، جمعش میکنم، چیزی میخورم و بعد اینها را مینویسم.

من-از-اتفاقاتی-که-نمیتوانم-کنترلشان-کنم-متنفرم!

شکارچی...
ما را در سایت شکارچی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ainsidemonster9 بازدید : 188 تاريخ : چهارشنبه 30 آبان 1397 ساعت: 1:40