قرم قات

ساخت وبلاگ

قرم قات شده ام این روزها!این قرم قات را همیشه کریم می گفت...راستیتش معنی قرم قات را نمی دانم اما کریم هر وقت مشروب می خورد می گفت قرم قات شده ام و بعدش می زد زیر گریه!حالا نه از این گریه های نقلی نقلیِ دخترانه! از آن گریه های بلند مردانه...بعد نزدیک های بند آمدن گریه اش که می شد هی سر تکان می داد و با فیر فیر می گفت:«قرم قات شده ام به مولا!خیلی قرم قات شده ام! جخ شمسی را تو حیاط مسجد دیده ام این شکلی شده ام!وای به حالِ...» و همیشه این جمله اش را نا تمام می گذاشت...تا جایی که یادم می آید دلیل قرم قات شدن هایش همیشه شمسی بود!به نظرم اینکه آدم یک چیزی داشته باشد که حالش را دگرگون کند خیلی خوب است...مثلا کریم حداقل یک شمسی داشت که به خاطرش قرم قات شود اما من چه...؟ همینطور راس راس بی دلیل هر روز خدا حس و حالم قرم قاتی است! آن هم از نوع کریم گونه اش و نه از جنس کریم گونه اش! برای همین آخر شب ها می روم یک گوشه کز می کنم...خودم را می چپانم توی برگه کاهی های روی میز و یا می نویسم و یا شعر می گویم! البته نه اینکه نویسنده باشم یا شاعر...نه هفت قرآن به میان...این چیزا به ما نیامده...من اسم این دست نوشته ها را می گذارم قرم قاتیجات!چون هر وقت مثل کریم می شوم این ها را می گویم...دو سه شب پیش هم مثل کریم شده بودم...حالا نه اینکه پیک پیک از این سگ مزه های تلخ ایرانی داده باشم بالا و از فراق شمسیِ نداشته ام گریه کرده باشم...نه...تنها دلم پر بود از خیلی چیزها...این بود که قلم و دفتر دستکی جور کردم و شروع کردم به شعر گفتن...حالا اینم بماند که شعر گفتن من هیچ به آدمیزاد نرفته...کانه بختک می افتم سر این وزن و آن وزن تا آخرش بالاخره یک چیزی از توش در بیاید!حالا یا از فاعلاتن و بحرِ رمل باشد یا مفاعیلن و بحر هزج! البته شاید چون یک شمسیِ واقعی ندارم نمی توانم خیلی راحت برایش شعر بگویم!به عقیده ی من هر آدمی توی زندگی باید یک شمسی برای خودش داشته باشد تا هر وقت حالش قرم قاتی شد بهش پناه ببرد!حتی اگر او را نداشته باشد می تواند از او بنویسد و آرام شود...زندگی آدم بدون شمسی خیلی سخت می گذرد...البته شمسیِ کریم را نمی گویم ها...هرکسی شمسی خودش را دارد... برای همین شمسی نداشتن است که امروزی ها به امثال شعر من می گویند بی مخاطب! این عادت امروزی هاست... برای هرچیزی از خودشان یک اسم در می کنند! و ِالا شعرهای من خیلی هم مخاطب دار است! منتهی مخاطب گور به گور شده اش نمی دانم در پستوی کدام خانه دارد با شلوار کردی و رکابی فیلم بهروز وثوقی و قیصر و فردین می بیند که حواسش به من نیست و نمی داند به دنیا آمده تا دلیل نفس کشیدن های یک دخترک آفتاب و مهتاب ندیده شود! و البته حالا برای اینکه بهتان ثابت کنم چقدر عقلم پاره سنگ برمی دارد باید بگویم حتی از اینکه بهش گفته ام گور به گور شده دلم لرزیده و عذاب وجدان گرفته ام! بگذریم از این همه روده درازی و جفنگ بافی...عرضم به حضور منورتان که بعد از یک و سال اندی مخاطب چسبناک بودن وب هولدن الکالفیلد کبیر، زده و شانسمان گرفته امشب توی وب جآنش یک پست از خودمان به جا بگذاریم و توی دفتر خاطرات مجازیمان ،ردپای دیگری ثبت شود...حالا فهمیدید که چرا یک ساعت است رفته ام بالای منبر و دارم از کریم و قرم قات شدن ها و شمسیِ نداشته ام می گویم؟ خب...حالا که فهمیدید و حسابی درد به سرتان داده ام می خواهم نتیجه ی قرم قات شدن چند روز پیشم را برایتان بنویسم...

 

من پیر شدم از غم هجران و تو انگار نه انگار

اشکم شده چون سیل خروشان و تو انگار نه انگار

ای یار،کجایی؟ ز فراقت رخِ این شهر کبود است

یک شهر شده بی تو پریشان و تو انگار نه انگار

گیسوی من و حسرت دستان تو و درد به جانم

آشفته شده زلم و دستان تو انگار نه انگار

چشمان من از گریه پر از خون شده اشکم دم مشک است

سو رفته ز چشم من و چشمان تو انگار نه انگار

گویند که دیوانه شدم،عقل ندارم، در این شهر

از بس که زنم پرسه ی بی جان و تو انگار نه انگار

هر روز روم کنج همان کافه ی معروف قدیمی

یک قهوه خودم نوشم و فنجان تو انگار نه انگار

بازم غمِ تنهایی و این کافه،دو فنجان و نبودت

من پیر شدم از غم هجران و تو انگار نه انگار

 

جمعه-16 مهر 1395

پ.ن 1: پست میهمان از حریر

پ.ن 2: کامنتها را من پاسخ میدهم (بر اساس چراغ ها را من خاموش میکنم)

پ.ن 3: خیلی خوب نوشته ها :| کُرکتون نریخت؟

شکارچی...
ما را در سایت شکارچی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ainsidemonster9 بازدید : 190 تاريخ : يکشنبه 18 مهر 1395 ساعت: 15:54