رقص غم

ساخت وبلاگ

بازیگر بود، بازیگر تئاتر، تئاتر کمدی. از همین تئاترهایی که مسئولین فرهنگی مملکت میگویند فرهنگ غنی ما را به ورطه نابودی کشانده و بچه هایتان را نبرید و اینها، سالنشان پایین کافه ی ما بود، خانُمش هم مثل خودش، بازیگر بود، بازیگر از همین تئاترهایی که گفتم، با هم بازی میکردند، تا یک تاریخی، از یک روزی به بعد خانمش دیگر نیامد، شنیده بودیم که تومور مغزی دارد، بستری است. سالنشان پایین کافه بود  و از انباری کافه پنجره ای بود که میشُد داخل سالن را کاملا از آنجا دید، هم سالن را و هم استیج را...

یک روز عصر ورودی مجموعه شلوغ شد، همهمه و پچ پچ و گریه و آه و دود سیگارهایی که غمگین و غمگین و غمگین بالا میرفت! مُرده بود، همسرش! همه دورش را گرفته بودند، چه میگفتند؟ تسلایش میدادند؟ مگر میشود مردی داغ عشق دیده را آرام کرد؟ رفتند که برنامه ی شبشان را کنسل کنند، نگذاشت، محکم هم نگذاشت! گفت که همسرش گفته اگر روزی رفت، اجرایش را از دست ندهد، مردم را بخنداند انگار او را خندانده، انگار او را شاد کرده!

نگاهش میکردم، از بالا، او ما را نمیدید... میرقصید، قر میداد، شادمان و غمگینانه... دویست سیصد تماشاگر دست و کَل و سوت و کف میزدند، میرقصید و بیشتر میرقصید، مردم را میرقصاند و میرقصید ... میرقصید و میرقصید و میرقصید. و ما؟ هیچ ... ما هم بغض کردیم، بغض کردیم و بغض کردیم و بغض کردیم...

پ.ن: یک داستان صد در صد واقعی!

شکارچی...
ما را در سایت شکارچی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ainsidemonster9 بازدید : 140 تاريخ : دوشنبه 18 ارديبهشت 1396 ساعت: 1:23